کد خبر: ۹۸۱۹
۰۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۱:۰۰

اولین بانی برگزاری روضه در محله اسماعیل‌آباد که بود؟

زهرا صبوحی از مادرش چنین یاد می‌کند: همیشه به من می‌گفت «برو در حیاط را باز بگذار و درِ خانه همسایه‌ها را بزن و بگو بیایند روضه». می‌گفتم: «مادرجان! پرچم را می‌بینند و خودشان می‌دانند روضه است، اگر بخواهند می‌آیند». و این‌گونه سال‌به‌سال روضه ما شلوغ‌تر می‌شد.

۹ سال است که جای خانم صلواتی در بین اهالی محله اسماعیل‌آباد خالی است، اما هنوز هم خانم‌های مسجدی نغمه خوش صلوات‌های پی‌درپی او را در گوش می‌شنوند. «زهرا نوایی» به این دلیل به خانم صلواتی معروف شد که در هر مجلس زنانه‌ای که حضور می‌یافت، طوری این ذکر را زمزمه می‌کرد که اطرافیانش از آن فیض ببرندو با او همراهی کنند.

عشق و علاقه‌اش به ائمه سبب شده بود از همان ابتدای ازدواج با همسرش شرط کند اجازه برگزاری مراسم روضه خوانی را در خانه داشته باشد. علی‌اکبر صبوحی که خودش هم علاقه بسیاری به ائمه اطهار (ع) دارد، با دل و جان این شرط را پذیرفت و از همان ابتدا، زندگی‌شان را با ذکر نام اهل‌بیت (ع) آغاز کردند. حالا پس از شصت سال برگزاری روضه‌خوانی هنوز هم چراغ این مراسم در خانواده صبوحی روشن است.

 

مرحوم زهرا نوایی،  اولین بانی برگزاری روضه در محله اسماعیل‌آباد بود

 

شرط ازدواجش، روضه‌خوانی بود

پیدا کردن خانه‌شان سخت نیست. سال‌هاست در این محله، روضه‌خوانی و مراسم هفتگی قرآن‌خوانی برگزار می‌کنند؛ به همین دلیل پیر و جوان آنها را می‌شناسند. در نیمه‌باز است. از لای در که نگاه می‌کنیم، مطمئن می‌شویم آدرس را درست آمده‌ایم. حیاطی ساده که با گراویه سنگ‌فرش شده و پرچم‌های مشکی که درودیوار خانه را سیاه‌پوش کرده، زیبایی خاصی به آنجا داده است. پیرمردی، عصادردست، دم در می‌آید و ما را به داخل دعوت می‌کند. بعد دخترانش به استقبالمان می‌آیند و ما را به داخل راهنمایی می‌کنند.

وقتی قرار است از ماجرای روضه‌خوانی در این خانه و خانم نوایی صحبت شود، صورت حاجی غرق در اشک می‌شود و نیم‌نگاهی به عکس همسرش می‌اندازد. با همان صدای گریانی که باعث می‌شود صحبت‌هایش سخت شنیده شود، می‌گوید: زنم طلا بود طلا! از هر نظر خوب بود. خداشناس بود و قرآن می‌خواند.

صبر می‌کنیم تا آرام شود. بعد ادامه می‌دهد: زمان ازدواجمان هجده سال داشتم و زهراخانم هم یازده سال. همان موقع هم دوست داشت برای اهل‌بیت (ع) کاری انجام دهد؛ برای همین از ابتدا با من شرط کرد اجازه روضه‌خوانی را به او بدهم. خودم هم که علاقه‌مند بودم، با خوشحالی پذیرفتم. یادش‌به‌خیر! هر زمان که نزدیک روضه می‌شد، می‌گفت: «حاجی! پاشو، خورجینت را بردار و برو خرید.» من هم می‌رفتم چای و قند، نخود و کشمش برای روضه می‌خریدم و ترک موتورم می‌گذاشتم و می‌آوردم. مبادا کم‌وکسری باشد.

دوباره مکثی می‌کند و بعد ادامه می‌دهد: هر سه‌شنبه مسجد ابوالفضلی ساعت ۲ تا ۳:۳۰ ظهر در محله ما دوره قرآن است. مرحوم به من می‌گفت: «پاشو مرد! پاشو برویم من جزء قرآنم را در مسجد بخوانم.» او را ترک موتور سوار می‌کردم و می‌بردم. همان‌جا می‌نشستم تا قرآن‌خوانی‌شان تمام بشود و زودتر به خانه برگردیم؛ چون ساعت ۳ تا ۶ خودمان در خانه قرآن‌خوانی داشتیم و خانم‌ها از مسجد به خانه ما می‌آمدند. گاهی خانم‌ها دیرتر به مسجد می‌آمدند و در مسجد، موقع رسیدن ما بسته بود.

می‌گفتم «زهراخانم! ببین در مسجد بسته است، بیا برویم». می‌گفت نه. همان‌جا روی پله می‌نشست و قرآنش را می‌خواند و تا قبل از رسیدن مهمان‌ها، سریع به خانه برمی‌گشتیم. اما حالا دیگر ۹ سال است که سه‌شنبه‌ها من مانده‌ام و ترک خالی موتوری که دیگر توان سوار شدنش را ندارم.

 

مرحوم زهرا نوایی،  اولین بانی برگزاری روضه در محله اسماعیل‌آباد بود

 

ذکر مادرم، لالایی من بود

فاطمه صبوحی شصت‌ویک‌ساله، دختر بزرگ خانواده، که از همان کودکی مونس مادر بوده است، حرفش را این‌طور آغاز می‌کند: «مادرم خیلی خوب بود. هرچه از او بگویم، کم است. از زمانی که به یاد دارم، در خانه ما روضه بود. خیلی دعا می‌خواند؛ دعای توسل، زیارت عاشورا، دعای ندبه و کمیل و...».

بچه که بودم، فکر می‌کردم سوره الرحمن، لالایی است و این قسمتش را خیلی دوست داشتم. «فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَان». همیشه از مادرم می‌خواستم برایم بخواند. بزرگ‌تر که شدم، فهمیدم این سوره‌ای از قرآن است و لالایی محبوب من آیه قرآن بوده است، با این حال شیرینی‌اش به حدی برایم ماندگار بود که پس از ازدواج هم هروقت پیش مادرم می‌آمدم، سر بر زانویش می‌گذاشتم و می‌خواستم سرم را نوازش کند و مثل همان دوران بچگی، این آیه را در گوشم زمزمه کند. درواقع این لالایی دوران کودکی من است و هنوز هم برایم یادآور خاطرات مادر است.

 


مسئول بچه‌ها بودم

زهرا چهل‌ونه‌ساله، دختر سوم خانواده، نیز از مادرش چنین یاد می‌کند: همیشه به من می‌گفت «برو در حیاط را باز بگذار و درِ خانه همسایه‌ها را بزن و بگو بیایند روضه». می‌گفتم: «مادرجان! پرچم را می‌بینند و خودشان می‌دانند روضه است، اگر بخواهند می‌آیند». می‌گفت: «تو به‌همراه خواهرانت برو دعوتشان کن تا بیایند» و سال‌به‌سال روضه ما شلوغ‌تر می‌شد.

او می‌خندد و حرفش را این‌طور ادامه می‌دهد: ما یک اتاق جداگانه داشتیم و مادرم مسئولیت بچه‌های کوچک را به من سپرده بود. آن زمان ۸ یا ۹ سال داشتم. بچه‌ها را آنجا می‌بردم و به آنها نخود و کشمش، برگه زردآلو یا کیک می‌دادم و سعی می‌کردم با بازی‌های متفاوت، سرگرمشان کنم.

بچه که بودم، فکر می‌کردم سوره الرحمن، لالایی است و این قسمتش را خیلی دوست داشتم. «فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَان»

همیشه به بچه‌ها می‌گفتیم با مادرانتان بیایید روضه تا خوراکی‌های خوشمزه برایتان بیاوریم. مادر می‌گفت اگر بچه‌ها را نگه دارید، مادرانشان با خیال راحت برای روضه می‌نشینند. مثل الان که در برخی مراسم روضه، غرفه کودک پیش‌بینی می‌کنند، ما هم آن زمان اتاق کودک داشتیم.

 

مادر، بعد از شهادت دوبرادر

همچنین اکرم صبوحی، دختر چهارم خانواده، از علاقه خاص مادرش به حضرت زینب (س) برایمان می‌گوید؛ علاقه‌ای که با شنیدن صوت زیارت عاشورا اشکش را سرازیر می‌کرد و دیگر نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. انگار مادرمان در دنیایی دیگر سیر می‌کرد. این علاقه به‌حدی بود که از سال ۱۳۷۵ تا ۱۳۹۱ زمانی که مسیر سوریه باز شده بود، هرسال در هر شرایطی برای زیارت حضرت زینب (س) می‌رفت.

مادرم سواد قرآنی داشت. نماز شب را با صدای بلندتر می‌خواند تا ما هم برای نماز بلند شویم. هر شب و صبح جمعه، ما را دور خودش جمع می‌کرد و دعای ندبه و دعای کمیل را می‌خواندیم. سوره‌های قرآن را همیشه در خانه می‌خواند و صوت خوش قرآنش در گوش ما ماندگار شد. 

او ادامه می‌دهد: عشق مادرمان، زمانی به حضرت زینب (س) بیشتر شده بود که برادرانش، رضا و علی، در دوران جنگ تحمیلی به شهادت رسیده بودند. هرگز جلوی ما برای برادرانش گریه نکرد، اما هر روز صبح که برای پخت نان به سر تنور می‌رفت، در خلوت خودش اشک می‌ریخت و با صدایی آرام زمزمه می‌کرد. 

 

تنها شنونده روضه

در ادامه، اعظم صبوحی چهل‌وشش‌ساله، دختر پنجم خانواده، نیز از خاطرات مادرش چنین می‌گوید: خدا رحمت کند مادرم را؛ ما بچه بودیم که مادرم روضه‌اش را برگزار می‌کرد. آن‌طور که خودش تعریف می‌کرد، این روضه‌خوانی دهه اول محرم از سال ۱۳۴۰ در خانه‌شان برپا بوده است. آن زمان حاج‌آقا اروندی که حدود شصت سال داشت، به خانه ما می‌آمد و روضه می‌خواند. تنها شنونده روضه، مادرم بود و نهایت یکی‌دو تا همسایه می‌آمدند. آخر، آن زمان اینجا روستا بود و شرایط فرق می‌کرد. کم‌کم همسایه‌ها برای روضه می‌آمدند.

آن‌طور که مادرم تعریف می‌کرد، سال ۱۳۴۹ وقتی برادرم غلامحسن، سومین فرزند خانواده، به‌دنیا می‌آید، مادرم برای سلامتی‌اش نذر می‌کند به‌جای ده روز، پانزده روز روضه بخوانند و این نذر همچنان ماندگار شده است.

 

عید غدیر، عید ماست

مادر علاقه‌اش به ائمه آن‌قدر بود که هرسال برای عیدغدیر مانند عید نوروز خانه‌تکانی می‌کرد و شیرینی و شکلات می‌خرید. به تن خودش و خانواده‌اش، لباس نو می‌کرد. مرحوم زهراخانم می‌گفت عیدغدیر و نیمه شعبان، عید ماست. نیمه شعبان مولودی می‌گرفت و میزبان دروهمسایه می‌شد. عید غدیر هم خودش به دیدن سید‌های محله می‌رفت و همسایه‌ها را به خانه دعوت می‌کرد و می‌گفت به خانه ما هم بیایید! او با رفتارش، همه محله را جذب خودش کرده بود.

او را به صدای بلند صلواتش، می‌شناختند

طیبه فیروزی، یکی از دوستان قدیمی زنده‌یاد خانم صبوحی است. او که پس از ازدواج در سال ۱۳۴۴ به این محله آمده است، می‌گوید: از زمانی که به اینجا آمدم، با خانم نوایی آشنا شدم. با هم دوست بودیم و رفت‌وآمد می‌کردیم. ۱۵ روز اول محرم، روضه داشتند. شب بیست‌وسوم ماه رمضان هم در خانه‌شان احیا می‌گرفت. آن زمان در مسجد ابوالفضلی، سه‌شنبه‌ها جلسه قرآن داشتیم. وقتی می‌گفتم صلوات بفرستید، او از همه بلندتر صلوات می‌فرستاد. همه او را با صدای بلند صلواتش می‌شناختند.

کم‌کم حاج‌خانم صبوحی به خانم‌صلواتی هم معروف شده بود. طیبه‌خانم ادامه می‌دهد: حاج‌خانم نوایی که هنوز زنده بود، یک شب خواب دیدم از دنیا رفته است. همه جمع شده بودند. داشتیم ضجه می‌زدیم و ناله می‌کردیم. در عالم رؤیا یکی از همسایه‌ها گفت بیا برویم مراسم تشییع‌جنازه خانم نوایی. گفتم باشد، بگذار لباس بپوشم. همین که برای مراسم تشییع آمدیم، دیدم دوتا خانم جنازه را می‌برند به‌سمت آسمان.

او با رفتارش، همه محله را جذب خودش کرده بود

هنوز می‌خواستیم بپرسیم چرا که گفتند، چون این خانم، صلوات‌هایش را بلند می‌فرستد. این خوابم را تا بعد از فوتش هرگز برای کسی تعریف نکردم، اما بعد از مدتی دلیلش را فهمیدم. یکی دیگر از همسایه‌ها هم خوابی شبیه این دیده بود.

راضیه رحمانیان، یکی دیگر از همسایه‌ها، ۲۲ سال است به این محله آمده است. او تعریف می‌کند: اینجا غریب بودم. با خانم نوایی آشنا شدم. او مرا به روضه‌هایش دعوت کرد و همین آغاز آشنایی من با دیگر هم‌محله‌ای‌ها بود. روی خوش او سبب شد هرگز احساس غریبی نکنم. خدا رحمتش کند؛ آن‌قدر مردم‌دار و مهربان بود که زمان فوتش، همه در مراسم تشییعش شرکت کردند.

دختران میراث‌دار مادر

پس از فوت مرحوم زهرا نوایی، هنوز راه‌ورسم میزبانی از مراسم اهل‌بیت (ع) در بین دخترانش زنده است و آنها میراث‌دار مادرشان هستند. دختر بزرگ خانواده شب‌های تاسوعا مراسم روضه‌خوانی دارد و شام می‌دهد. دختر دوم هم ۱۰ روز روضه‌خوانی دارد که به روز اربعین ختم می‌شود. دختر سوم، پنج روز روضه‌خوانی برگزار می‌کند و مراسم او هم به شب اربعین ختم می‌شود.

دختر چهارم خانواده، پنجشنبه اول هر ماه روضه برگزار می‌کند. دختر پنجم، دهه فاطمیه مراسم روضه برگزار می‌کند. دختر ششم شب اربعین خرج می‌دهد. دختر هفتم هرسال یک دهه، روضه می‌خواند که به شهادت حضرت رقیه (س) ختم می‌شود. دختر هشتم خانواده به یاد مادرش در خانه پدری، پانزده روز اول محرم، مراسم را ادامه می‌دهد و دختر نهم هم مراسم دهه روضه‌اش به شهادت حضرت رقیه (س) ختم می‌شود.

* این گزارش شنبه ۶ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۶ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44